سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هزاران سؤال

93717
حجاب , • نظر

نهادینه کردن عفاف و حجاب از دوران کودکی درونی کردن ارزش‌هایی مانند حجاب و عفاف در کودکی، می‌تواند مانع انحرافات افراد، در سنین بالاتر شود. در نتیجه می‌توان یکی از دلایل مهم آسیب‌های فردی و اجتماعی را بی‌توجهی و غفلت در تربیت دینی در دوره کودکی و نوجوانی دانست. امام صادق7 درباره سرعت‌بخشی یادگیری معارف اسلامی مانند نماز، عفاف و حجاب به فرزندان می‌فرماید: بَادِرُوا أَوْلَادَکُمْ بِالْحَدِیثِ قَبْلَ أَنْ یسْبِقَکُمْ إِلَیهِمُ الْمُرْجِئَةُ؛ هرچه زودتر معارف اسلامی را به فرزندان خود بیاموزید، پیش از آنکه منافقان با آموزش‌های انحرافی بر شما سبقت گیرند.


نظر
مجله   پاسدار اسلام   شهریور ماه سال 1392 شماره 381 
گفته ها و نوشته ها

شیطان

مردی زشت و بداخلاق از بهلول سؤال نمود که خیلی میل دارم شیطان را ببینم. بهلول گفت: اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن حتماً شیطان را خواهی دید!!!

قیمت لنگ

آورده اند که: روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگه هارون الرشید و جمعی از

یارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشید به بهلول افتاد!

و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می ارزم؟!!

بهلول گفت: پنجاه دینار!!!

هارون الرشید برآشفت وگفت: نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می ارزد!!!

بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگ تان را قیمت کردم وگرنه خود

خلیفه که ارزشی ندارد!!!

شعر و طویله

آورده اند که فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بی پروا نظر خود را بازگفت. فتحعلی شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهارپایان به آخور ببندند.

شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آنکه شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش خواند، سپس پرسید: «حالا چطور است؟» شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد راه خروج پیش گرفت! شاه پرسید: کجا می روی؟ گفت: به طویله!!!

تأثیر دعای بهلول

آورده اند که عربی شترش به مرض (پیسی) مبتلا شده بود. به او توصیه نمودند تا روغن کرچک به او بمالد. عرب شتر را سوار شده تا به شهر رفته روغن بخرد. نزدیک شهر به بهلول برخورد نمود و چون سابقه دوستی با او داشت به بهلولگفت: شترم به مرض پیسی مبتلا شده و گفته اند روغن کرچک بمالم تا خوب شود، اما من عقیده دارم که تأثیر نفس تو بهتر است، استدعا می کنم دعایی بخوان تا شتر من از این مرض نجات پیدا کند. بهلول جواب داد: اگر روغن کرچک بخری و با دعای من مخلوط کنی ممکن است شترت خوب شود، والا دعای تنها تأثیری نخواهد داشت.

مناظره بهلول و ابوحنیفه

روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس ابوحنیفه گوش می داد. ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار کرد که امام جعفر صادق«ع» سه مطلب را اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد، آن سه مطلب بدین نحو است:

اول آنکه می گوید که شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متأذی نمی شود.

دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید و حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود، پس خدا را با چشم می توان دید.

سوم می گوید: مکلف، فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد و حال آنکه تصور و شواهد برخلاف این است، یعنی عملی که از بنده سر می زند، از جانب خداست و به بنده ربطی ندارد.

چون ابوحنیفه این مطلب را گفت، بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب کرد. از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد، او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد. شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت، او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند. بهلول جواب داد:

ابوحنیفه را حاضر نمایند تا جواب او را بدهم.

چون ابوحنیفه حاضر شد، بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟

ابوحنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت.

بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟

ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟

بهلول جواب داد: تو خود می گفتی موجود را که وجود دارد باید دید و بر امام جعفر صادق«ع» اعتراض می کردی و می گفتی چه معنی دارد که خدای تعالی موجود باشد ولی او را نتوان دید. دیگر آنکه تو در ادعای خود کاذب و دروغگوی که می گویی کلوخ سر تو را درد آورد، زیرا کلوخ از جنس خاک است و توهم از خاک آفریده شدی، پس چگونه از جنس خود متأذی می شوی؟

مطلب سوم، خود گفتی که افعال بندگان از خداوند است، پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی؟

بهلول و مرد شیاد

بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد. مرد شیادی که شنیده بود بهلول دیوانه است، جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی، در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم.

بهلول چون سکه های او را دید، دانست که سکه های او مسی است و ارزشی ندارد.

بهلول گفت: به یک شرط قبول می کنم، بشرط آنکه سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.

مرد شیاد قبول کرد و شروع به عرعر کرد.

بهلول به او گفت: تو که خر هستی فهمیدی سکه های من طلاست و مال تو از مس! چگونه می خواهی، من که انسان هستم، این مطلب را ندانم.

مرد شیاد، پا به فرار گذاشت.

به شکار رفتن بهلول و هارون

روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند، بهلول نیز با آنها بود. در شکارگاه، آهویی نمودار شد و خلیفه تیری به سوی آهو انداخت، ولی به شکار نخورد.

بهلول گفت: احسنت!

خلیفه غضبناک شده و گفت: مرا مسخره می کنی؟

بهلول گفت: احسنت من به آهو بود که خوب فرار کرد.

بهلول و داروغه

داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد تا به حال کسی نتوانسته است مرا گول بزند.

بهلول در میان آن جمع بود، به داروغه گفت: گول زدن تو کار آسانی است، ولی به زحمتش نمی ارزد.

داروغه گفت: چون از عهده برنمی آیی، این حرف را می زنی.

بهلول گفت: افسوس که الساعه کار خیلی واجبی دارم، والا همین الساعه تو را گول می زدم.

داروغه گفت: حاضری بروی و فوری کارت را انجام دهی و برگردی؟

بهلول گفت: بلی. همین جا منتظر من باش، فوری می آیم.

بهلول رفت و دیگر بازنگشت.

داروغه پس از دو ساعت معطلی، شروع کرد به فریاد کردن و گفت: اولین دفعه است که این دیوانه مرا این قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت من را معطل کرد و از کار انداخت.

انشاءالله

روزی جحی برای خرید درازگوشی به بازار مال فروشان رفت. مردی پیش آمدش و پرسید: کجا روی؟ گفت: به بازار تا درازگوشی بخرم.

گفتش: بگو انشاءالله...

گفت: چه جای انشاءالله باشد که خر در بازار و زر در کیسه من است.

چون به بازار در آمد، زرش بزدند و چون بازگشت، همان مردش برابر آمد و پرسیدش: از کجا می آیی؟

گفت: انشاءالله از بازار، انشاءالله زرم را بدزدیدند، انشاءالله خری نخریدم و زیان دیدم و تهی دست به خانه بازمی گردم انشاءالله!!!

موعظه ابلیس

می گویند، روزی فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و مشغول خوردن بود، در این هنگام ابلیس به نزد او آمد و گفت: آیا کسی هست که بتواند این خوشة انگور را به مروارید تبدیل کند؟ فرعون گفت: نه.

ابلیس به وسیلة سحر و جادو آن خوشة انگور را به خوشة مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: واقعاً که تو مردی اُستاد هستی!

ابلیس با شنیدن این جمله، سیلی محکمی بر گردن او زد و گفت: مرا با این اُستادی به بندگی قبول نکردند، تو چگونه با این حماقت ادعای خدایی می کنی؟!

 

خواجه و غلام

خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد.

خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می روی دیر بیایی و یک کار کنی.

غلام گفت: به چشم، از این به بعد.

بعد از چند روز اتفاقاً خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد.

خواجه گفت: اینها چه کسانند؟

گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم چند کار بکن و زود بیا. اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، و این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، و این کسی است که بر تو نماز بخواند، و این تلقین خوان است، و این قبر کن است و این قرآن خوان!

اقرار به جهل

یکی را از حکما شنیدم که می گفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که، چو دیگری در سخن باشد و سخن وی تمام نشده سخن آغاز کند. (گلستان سعدی)

خوف و رجا

وزیری، نزد عارفی رفت و از او دعایی خواست. عارف گفت: وزیر را مسئله چیست؟

گفت: روز و شب در خدمت سلطان مشغولم. هر روز امید آن دارم که خیری از او به من رسد، و در همان حال ترسانم که مباد خشم گیرد و مرا عقوبت دهد.

عارف گریست.

وزیر گفت: شما را چه شد که از شنیدن این سخن، گریه آغاز کرد؟

عارف گفت: اگر من هم خدای عزوجل را چنان می پرستیدم که تو سلطان را، اکنون از شمار صدیقان بودم.

عابد و دزد

مردی سجاده عابدی را دزدید. عابد چون دید، دزد خجالت کشید و سجاده را واگذاشت و گفت: نمی دانستم که سجاده از توست. عابد گفت: چگونه نمی دانستی که سجاده از تو نیست؟! (کشکول شیخ بهایی)

دنیای فانی، عاقبت باقی

روزی نادرشاه با «سیدهاشم خارکن» که از روحانیون بنام بود، در نجف ملاقات کرد.

نادر، خطاب به سیدهاشم گفت: شما واقعاً همت کرده اید که از دنیا گذشته اید.

سیدهاشم با همان وقار و آرامش روحانی مخصوص به خود گفت: برعکس، شما همت کرده اید که از آخرت گذشته اید!

آیت الله قاضی رحمت الله علیه

یکی از اطرافیان آیت الله قاضی نقل می?کند: روزی با ایشان به سمت منزلش می?رفتیم. به سر کوی ایشان که رسیدیم، مشاهده کردیم که صاحب خانه، اثاث مرحوم قاضی را به کوچه ریخته است. آیت الله قاضی به محض دیدن آن صحنه فرمود: خدا گمان کرده که ما هم آدمیم که با ما چنین معامله می?کند!

این کلام آیت الله قاضی اشاره به احادیثی است که بلاهای دنیا را دلیل ایمان شخص و محبت حق تعالی به او می?داند. چنانکه حضرت باقرالعلوم علیه السلام می?فرمایند: یُبتلی المرءُ علی قدرِ حُبِّه؛ انسان به اندازة دوستی?اش با خدا به بلا گرفتار می?شود. و حضرت امام صادق علیه السلام می?فرمایند: ما أحبّ اللهُ قوما إلّا ابتلاهُم؛ خداوند هیچ گروهی را دوست نگرفت، مگر انکه آنان را به بلا گرفتار ساخت.

مرحوم آیت الله قاضی می?فرمود: گاهی خداوند چهل روز بنده را در سختی و گرفتاری قرار می?دهد تا یک بار از ته دل «یا الله» بگوید و به یاد خدا بیفتد. (مهر افروخته، ص 23)

نیز فرموده?اند: اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالی نرسد، مرا لعن کند! (مهر افروخته، سیدعلی تهرانی، ص 19 ـ سیمای فرزانگان)

 

غیبت

شخصی به دیدار پارسایی رفت و از یکی از دوستانش سخنی (غیبت) به میان آورد. پارسا، او را گفت: از این دیدار زیانکار شدی و سه جنایت ورزیدی: کینه مرا به دوستی تیز کردی، دل آسوده مرا نگران داشتی و خویش را نیز متهم کردی.


نظر
سخنانی تکان دهنده در کودکی
تاریخ انتشار : 1396/8/27
 
بازدید : 13
 
منبع : اقتباس از کتاب چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکرى علیه السلام ، عبداللّه صالحى

بسیاری از تاریخ نویسان آورده اند:

روزی یکی از بزرگان شهر سامراء به نام بهلول از محلّی عبور می کرد، بچّه هائی را دید که مشغول بازی هستند.

و حضرت ابومحمّد حسن بن علی عسکری علیه السلام را دید - در حالی که کودکی خردسال بود - کناری ایستاده و گریه می کند.

بهلول گمان کرد که چون این کودک، اسباب بازی ندارد، نگاه به بچّه ها می نماید و با حسرت گریه می کند؛ به همین جهت جلو آمد و اظهار داشت: ای فرزندم! ناراحت مباش و گریه نکن، من هر نوع اسباب بازی که بخواهی، برایت تهیه می کنم.

حضرت در همان موقعیت و با همان زبان کودکی لب به سخن گشود و بهلول را مخاطب قرار داد و اظهار نمود: ای کم عقل! مگر ما انسان ها برای سرگرمی و بازی آفریده شده ایم، که با من این چنین سخن می گوئی.

بهلول سؤال کرد: پس برای چه چیزهائی آفریده شده ایم؟

حضرت علیه السلام در پاسخ به او فرمود: ما بندگان خدا، برای فراگیری دانش و معرفت و سپس عبادت و ستایش پروردگار متعال آفریده شده ایم.

بهلول گفت: این مطلب را از کجا و چگونه آموخته ای؟!

و آیا برای اثبات آن دلیلی داری؟

حضرت فرمود: از خداوند سبحان و از گفتار حکیمانه او آموخته ام، آن جائی که می فرماید: أفَحَسِبْتُمْ أنَّما خَلَقْناکمْ عَبَثاً وَ أنَّکمْ إلَینا لا تُرْجَعُونَ.[1]

یعنی؛ آیا شما انسان ها گمان کرده اید که شما را بیهوده و بدون هدف آفریده ام، و نیز گمان می کنید برای بررسی اعمال و گفتار به سوی ما بازگشت نمی کنید!؟.

سپس بهلول با آن موقعیت و شخصیتی که داشت از آن کودک عظیم القدر تقاضای موعظه و نصیحت نمود.

حضرت در ابتداء چند شعری حکمت آمیز را سرود؛ و بعد از آن بهلول را مخاطب خود قرار داد و فرمود: ای بهلول! عاقل باش، من در کنار مادرم بودم، او را دیدم که می خواست برای پختن غذا چند قطعه هیزم ضخیم را زیر اُجاق روشن کند؛ ولی آن ها روشن نمی شد تا آن که مقداری هیزم باریک و کوچک را روشن کرد و سپس آن هیزم های بزرگ و ضخیم به وسیله آن ها روشن گردید.

و گریه من از این جهت است که مبادا ما جزئی از آن هیزم های کوچک و ریز دوزخیان قرار گیریم.

با بیان چنین مطالبی، بهلول ساکت ماند و دیگر حرفی نزد.[2]

پی نوشت ها

[1] سوره مؤمنون : آیه 115.

[2] إحقاق الحقّ: ج 19، ص 620، صواعق المحرقه : ص 205، نورالا بصار: ص 166.


نظر

گزیده ای از لطایف بُهلول

ـ خواجه ثروتمندی برای خود مقبره ای ساخت. یک سال تمام در آن جا کار کردند تا به اتمام رسید. خواجه از استاد بنّا پرسید که این عمارت را دیگر چه لازم است؟ بهلول حاضر بود. گفت : وجود شریف شما!

ـ پرسیدند : روسفیدترین مردم پیش خداوند ، چه کسانی هستند؟ گفت : آسیابانان!

ـ پرسیدند : تلخ ترین چیز کدام است؟ گفت : حقیقت! پرسیدند : چگونه می توان این تلخی را تحمل کرد؟ گفت : با شیرینی اندیشه... .

ـ پرسیدند : حد فاصل گریه و خنده چیست؟ گفت : انسان با چشم هایش می گرید و با لب هایش می خندد و حد فاصل این دو ، دماغ انسان است... .

ـ روزی به شتاب تمام راه می رفت. پرسیدند : با این شتاب ، به کجا می روی؟ گفت : می روم تا از دعوای دونفر جلوگیری کنم : گفتند : کدام دو نفر؟ گفت : خودم و آن که دارد دنبال من می دود!

ـ یکی از او پرسید : قرقاول را چگونه کباب کنند؟ گفت : اوّل تو بگیر!9

ـ روزی در میانه بازار ، از گِل ، چیزی می ساخت زُبیده ، همسر هارون الرشید ، او را دید و پرسید : چه می کنی؟ گفت : قصری می سازم از قصرهای بهشت. گفت : به چند می فروشی. گفت: به یکصد دینار زر! زبیده ، یکصد دینار بداد و برفت و بهلول ، آن زر ، در میان فقیران بغداد ، قسمت کرد. زبیده ، آن شب ، به خواب دید که در بهشت است و او را قصری بخشیده اند. صبح ، خواب خویش به هارون گفت و هارون ، در عبور از بازار ، بهلول را به همان شغل دیروز ، مشغول دید. گفت : چه می کنی؟ گفت : چنان که دانی ، قصرهایی بهشتی می سازم. گفت : هر یک به چند؟ گفت : به یکهزار دینار زر! گفت : چه گران فروشی که از دیروز به امروز ، قیمت را به ده برابر رسانده ای! گفت : چنین نکرده ام؛ بلکه قیمت این کالا در این بازار ، برای آنها که ندیده و وارسی نکرده و از روی یقین می خرند ، یکصد دینار است و برای دیگران ، یکهزار دینار!10

ـ کسی از توانگران بغداد ، مسجدی ساخته بود. بر سر درِ آن بنا ، آن جا که نام بانی و واقف می نگارند ، همچنان خالی بود تا لوحی به نام وی آن جا نهند. بهلول ، لوحی به نام خویش نوشت و شبانگاه ، آن جا نصب بنمود. چون آفتاب برآمد ، آن توانگر به سراغ بهلول آمد و او را توبیخ نمود که : این ، چه کار زشت بود که کردی؟

بهلول گفت : اگر برای خدا ساختی ، که نیک می داند و خطایی در کار او نیست؛ امّا اگر برای مردمان ساخته ای ، بدا به حالت که مال بسیار از کف داده ای و با آن ، بهره ای از آخرت ، نمی ستانی! به این عمل ، خواستم بر اخلاص و اجر تو بیفزایم و از وَبالت بکاهم! تا خود ، چه خواهی.11

1. لغت نامه دهخدا ، ذیل «بهلول»؛ ریشه های تاریخی امثال و حکم ، محمّد پرتوی آملی ، گیلان : کتاب خانه سنایی ، 1370 ، ص 401.

2. تاریخ گزیده ، حمداللّه مستوفی ، تهران : امیرکبیر ، 1364، سوم ، ص 637.

3. مجالس المؤمنین ، قاضی نوراللّه شوشتری ، تهران : کتاب فروشی اسلامیه ، 1365 ، ص 14.

4. دانش نامه جهان اسلام ، زیر نظر : غلامعلی حداد عادل ، تهران : بنیاد دایرة المعارف اسلامی ، 1377 ، ذیل «بهلول». برای اطلاعات بیشتر ، ر.ک : مجالس المؤمنین ، ص 14.

5 . قصه های بهلول ، محمّد شب زنده دار ، تهران : ناس ، 1380 ، ص 9 و 10. برای اطلاعات بیشتر ، ر. ک : ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ص 403 (منبع حدیث : مجمع البیان ، ج 4 ، ص 208).

6. دانشنامه جهان اسلام ، ذیل «بهلول».

7. قصه های بهلول ، ص 11.

8 . بهلول می خندد... (گزیده لطایف) ، منصور خانلو ، تهران : تلاش ، 1381 ص 49 ، 45 ، 42 ، 59 ، 100 ، 101 و 27.


نظر

دیوار کوتاه بهلول

مردمان گوشه و کنار جهان اسلام ، هرجا می خواهند سخنی از گونه سخنان حکمت آمیز بهلول بگویند ، بخصوص اگر آن سخن برای گوینده اش ، پیامدهای سیاسی و اجتماعی داشته باشد ، آن را به بهلول ، نسبت می دهند. بخوانید:

ـ دوستی ، بهلول را پرسید : حالت چون است؟ گفت : «حالِ» من مثل «گذشته»ام خراب است. می مانَد «آینده»ام که آن را هم خدا می داند...!

ـ پایش را با دستمالی بسته بود و لنگان راه می رفت. پرسیدند : سبب چیست؟ گفت : از مرحله، پرت شده ام و پایم شکسته است...!

ـ پرسید : در چه حالی؟ گفت : سرگردانم. گفت : در کجا؟ جواب داد: در بیت دوم شعری که تازه گفته ام!

ـ روزی جامه سیاه در بر کرده و مغموم نشسته بود. علت را پرسیدند ، گفت روحیه ام مرده است ، در سوگ نشسته ام...!

ـ پرسیدند : حیات آدمی در مثال ، به چه می ماند؟ گفت : به نردبانی دو طرفه ، که از یک طرف ، سن بالا می رود و از طرف دیگر ، زندگی پایین می آید... .

ـ کسی گفت : من متن کتاب را خواندم و چیزی نفهمیدم. بهلول گفت : کسی که در حاشیه می زید ، از متن ، چیزی نمی فهمد...

 

1. لغت نامه دهخدا ، ذیل «بهلول»؛ ریشه های تاریخی امثال و حکم ، محمّد پرتوی آملی ، گیلان : کتاب خانه سنایی ، 1370 ، ص 401.

2. تاریخ گزیده ، حمداللّه مستوفی ، تهران : امیرکبیر ، 1364، سوم ، ص 637.

3. مجالس المؤمنین ، قاضی نوراللّه شوشتری ، تهران : کتاب فروشی اسلامیه ، 1365 ، ص 14.

4. دانش نامه جهان اسلام ، زیر نظر : غلامعلی حداد عادل ، تهران : بنیاد دایرة المعارف اسلامی ، 1377 ، ذیل «بهلول». برای اطلاعات بیشتر ، ر.ک : مجالس المؤمنین ، ص 14.

5 . قصه های بهلول ، محمّد شب زنده دار ، تهران : ناس ، 1380 ، ص 9 و 10. برای اطلاعات بیشتر ، ر. ک : ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ص 403 (منبع حدیث : مجمع البیان ، ج 4 ، ص 208).

6. دانشنامه جهان اسلام ، ذیل «بهلول».

7. قصه های بهلول ، ص 11.

8 . بهلول می خندد... (گزیده لطایف) ، منصور خانلو ، تهران : تلاش ، 1381 ص 49 ، 45 ، 42 ، 59 ، 100 ، 101 و 27.


نظر
  
آیا مسجد را برای خدا ساخته ای یا خودت؟
تاریخ انتشار : 1396/5/29
 
بازدید : 16
 
منبع : برگرفته از کتاب داستانها و حکایتهاى مسجد؛ غلامرضا نیشابورى

بهلول از محلی عبور می کرد، دید یک نفر حاج آقا مسجد می سازد، گفت: بانی این مسجد کیست؟ آن حاج آقا گفت: منم، این است اسم خودم را بالای سر در گذاشته ام.

بهلول گفت: برای که ساخته ای.

گفت: برای خدا.بهلول دیگر چیزی نگفت و از آنجا گذشت و شبانه آمد آن لوحی را که اسم حاج آقا در او بود برداشت و اسم بهلول را نوشته و بالای سر درب مسجد نصب کرد.

صبح حاج آقا آمد دید. اسم او را برداشته و اسم بهلول را نوشته اند.که بانی این مسجد بهلول است. حاج آقا عصبانی شده و امر کرد آن لوح را پائین بیاورند و دو مرتبه اسم خودش را آنجا نصب کنند بهلول که منتظر فرصت بود، خود را به حاج آقا رسانده و گفت: حاج آقا شما که گفتند من این مسجد را برای خدا ساخته ام. اگر برای خدا ساخته بودی اسم من و تو نمی کرد.پس و تو فرق نمی کرد.پس برای شهرت و خود نمائی این کار را کرده و اجرا خود را ضایع کردی.

حاج آقا از شنیدن این حرف سکوت اختیار کرد و از قول خود که این مسجد را برای خدا ساخته ام خجل و شرمنده گردید.[1]

پی نوشت ها

[1] بهلول عاقل جلد 3 ص 57.


نظر
کلام بهلول در بی ارزشی دنیا
تاریخ انتشار : 1396/3/25
 
بازدید : 98
 
منبع : جلوه های رحمت الهی، ص: 317

بهلول برای مجسّم کردن بی ارزشی دنیای نامعقول و دنیایی که دلبستگی به آن سبب خسارت ابدی است، برای هارون که از طریق دنیاداری به نخوت و غرور و کبر و طغیان و حمله به حقوق مردم و ریختن خون بی گناهان آلوده شده بود، از او پرسید: اگر در بیابانی گرم و کویری که آفتاب سوزانش غیر قابل تحمل است تشنه شوی و شدّت تشنگی تو را تا مرز هلاکت و مردن سوق دهد آن گاه آبی پیدا شود که باید آن را بخری تا چه مبلغ حاضری برای خرید آن آب جهت نجات خود از هلاکت بپردازی؟ هارون تأملی کرد و گفت: در چنان حالی که اگر آب نیاشامم نابود می شوم حاضرم نیمی از کشورم را جهت دریافت آب بپردازم.

بهلول با طرح سؤالی دیگر درباره همین آب پرسید: پس از نوشیدن آب و رفع تشنگی و سپری شدن مدتی کوتاه اگر دچار فشار ادرار شدی و راه دفع آن بسته شده باشد و تو را در مضیقه و تنگنایی بسیار رنج آور اسیر کرده باشد و لحظه به لحظه بر شدّت درد افزوده شود، برای نجات و بهبودی از این درد جانکاه و رنج سخت چه مبلغ می پردازی؟ هارون گفت: حاضرم نیم دیگر کشورم را بپردازم تا درمان شوم و از آن سختی نجات یابم، بهلول گفت: کشور و سلطنتی که با شربتی آب و دفع یک بار ادرار از دست برود چه ارزشی دارد که برای به دست آوردن و حفظش این همه فکر و اندیشه و عمر هزینه شود و عاقبت هم با مردن از دست انسان برود.

پی نوشت

 عدة الداعى: 226؛ شرح اصول کافى: 1/ 101.

 

روز به نیمه رسیده بود و بهلول برای دیدن هارون به قصر رفت.

هارون کنار یکی از دوستانش نشسته بود و هردو مشغول صحبت بودند.

بهلول اجازه گرفت و وارد شد. با ورود او هارون لبخندی زد و با صدای آهسته ای به دوستش گفت: این مرد را می شناسی؟ او بهلول است. دیوانه است؛ اما در عین دیوانگی گاهی سخنانی می گوید که صد آدم عاقل نمی تواند چنین سخنی بگوید.

مرد گفت: از بهلول زیاد شنیده ام. در این دیار کسی نیست که حداقل نام او را نشنیده باشد. اما هنوز از نزدیک او را ندیده بودم. کاش از او سئوالی بپرسی تا در جوابش بماند؛ آن وقت کمی به او می خندیم.

هارون لبخندی زد وبا قدم های کوتاه کنار بهلول ایستاد. دستش را روی شانه بهلول گذاشت و گفت: دوست دارم امروز پندی به من دهی که آن را آویزه گوشم کنم و این پند را هرگز از یاد نبرم.

دوست هارون با صدای بلند خندید و گفت: درست است. او را پندی بده، شاید پندت برای من هم مفید باشد.

بهلول کمی فکر کرد و گفت: ای خلیفه، اگر در بیابانی سرگردان شوی در حالی که تنها هستی و در همین حال تشنگی بر تو غلبه کند، تا حدّی که به مرگ نزدیک شوی، چه می دهی تا تشنگی ات را برطرف کنی و عطش وجودت را فرو نشانی؟

هارون با تعجب گفت: تو به جای پند از من سئوال می پرسی؟! جواب این سئوال به چه درد تو می خورد؟!

بهلول گفت: جواب این سئوال به درد من نمی خورد، بلکه پندی است که تو آن را آویزه گوشَت خواهی کرد و این جواب همان چیزی است که تو را پندی بزرگ می دهد.

هارون نگاهی به دوستش کرد و گفت: صد دینار می دهم تا تشنگی ام برطرف شود.

بهلول گفت: اگر صاحب آب حاضر نشود با صد دینار طلا، به تو آب دهد آن وقت چه می کنی؟! چه چیزی به او می دهی؟!

هارون در حالی که قیافه حق به جانبی به خود گرفته بود، گفت: خب، آن وقت حاضرم نصف پادشاهی ام را بدهم تا از مرگ نجات پیدا کنم.

بهلول گفت: اگر صاحب آب اندکی به تو آب داد که با آن تشنگی ات برطرف شد، اما در همان موقع به مرضی دچار شدی که در رفع آن ناتوان باشی و هیچ راه نجاتی نداشته باشی، آنگاه چه می کنی؟! برای رفع مرض چه می دهی؟

هارون لحظه ای مکث کرد و گفت: آن موقع حاضرم نصف دیگر پادشاهی ام را بدهم تا از مرض لاعلاج رهایی یابم.

دوست هارون منتظر بود تا ببیند با این سئوال و جواب بی معنی، بهلول چه پندی می خواهد بدهد و با چشمان از حدقه بیرون زده به بهلول خیره شده بود.

بهلول لبخندی زد و گفت: پس به تو پندی می دهم... ای هارون به پادشاهی خود مغرور نباش که قیمت آن یک جرعه آب و مثقالی داروست. آیا شایسته نیست که در مقابل مقامی بی ارزش به خلق خدای عزّوجل نیکویی کنی؟

مجله   دیدار آشنا   دیماه سال 1389 شماره 123  
قیمت پادشاهی

نظر

بُهلول کیست؟

بُهلول (به ضَم «باء» و سکونِ «هاء») به معنای گشاده رو و صاحب صورت زیبا و جامع خیرات است. این اسم به اشخاص بذله گو و در عین حال ، حق گو و حاضرجواب هم اطلاق می شود. اشخاص متعدّدی با این اسم ، در جهان اسلام ، بوده اند:1 ولی بهلول معروف ، همان شخصی است که در زمان هارون الرشید می زیسته و از شاگردهای مخصوص امام جعفر صادق(ع) بوده و از محبّان اهل بیت(ع) محسوب می شده و به روایتی ، عموزاده هارون الرشید بوده است.2 چنان که در کتاب «مجالس المؤمنین» قاضی نوراللّه شوشتری آمده : «بهلول ، از افاضل عُقلای زمان هارون بوده که به مصلحتی ، خود را به دیوانگی زده است. مَولِد او شهر کوفه و اسم اصلی او ، وَهب بن عَمرو است».3

 

عامل جنون بُهلول

در باب ویژگی بارز او (یعنی جنون و دیوانه نمایی او) و انگیزه اش ، گفته ها گوناگون است؛ مشهورترین سخن ، توصیه امام موسی کاظم (ع) به او برای اظهار جنون به منظور حفظ جان و رهایی از آزار خلیفه عباسی است و ایجاد گریزگاهی تا در مقامی (مثلاً قاضی القضاتی بغداد) قرار نگیرد که ناگزیر از تأیید فتوای قتل امام (ع) یا به طور کلی، قضاوت به خواست ظالمان شود. به این ترتیب ، جنون بهلول ، نوعی تقیّه بوده است. اما در متون عرفانی ، جنون بهلول ، و نظایر او (عُقلاء المَجانین) به سبب غلبه ایمان و عشق الهی ، اموری بی اراده است که ارتباط آنان را با مردمان ، دشوار و گاه ناممکن می کند و سخنان آنان را دیوانه وار می نمایانَد .

صفت بهلولی (بهلة) ، در زبان عربی ، جلوه ای از واردات غیبی بر قلب عارف است. این تعبیر در آثار معاصران نیز آمده است.4

ویژگی های بُهلول

بهلول ، مردی عارف و عالم و شخصی فاضل و صاحب عقل و هوش سرشار و سرآمد روزگار خود بود؛ ولی ـ چنان که گفتیم ـ به خاطر حفظ دین و ترویج شرع مبین و نشر حقایق و معارف الهی ، خود را به دیوانگی زد؛ چون غیر از این ، چاره ای نداشت ، وگرنه خون او را می ریختند.

بهلول به آن رتبه علمی ای که خداوند به او مرحمت فرموده بود ، قانع بود و نظر به مال و جاه و جلال ظاهری نداشت و افتخار او به فقر بود ، نه ثروت! او با شمشیر زبان ، به جهاد با دشمنان دین ، برخاست و به مضمون این حدیث پیامبر(ص) که فرمود : «مؤمن ، با شمشیر و زبان خود ، جهاد می کند» ، عمل کرد.

بهلول از کسانی است که عقل خود را بر نفس خود ، حاکم گردانید و دنیای خود را به خاطر دین ، رها نمود و به مقامات و مدارج معنوی رسید و رحمت خداوندی و آمرزش مردمان را برای خود خرید.5 بنا به قولی ، مرگ او در سال 190 ق ، رخ داده است.6

 

بهلول و هارون ، دو نِماد

1 . هارون ، جلال و تجمل ظاهری و اعتبارات دنیوی داشت؛ بهلول ، تجمل معنوی و جلال باطنی!

2 . هارون ، دنیا را گرفت و دین را از دست داد؛ بهلول ، دین را گرفت و دنیا را رها کرد.

3 . هارون ، بر مرکب سلطنتی مزین به زینت های ظاهری می نشست؛ بهلول ، بر مرکب چوبی مزین به زینت های معنوی سوار بود.

4 . هارون ، با باری از گناه و بدبختی اُخروی ، رحلت کرد و ملعون درگاه خداوندی شد؛ بهلول ، با سعادت و نیک نامی، دار فانی را وداع کرد.

5 . مرگ هارون ، آغاز مصیبت و گرفتاری او بود؛ مرگ بهلول ، آغاز سعادت و راحتی او.

6 . هارون ، عزت دنیا را خواست و ذلت و نکبت آخرت را؛ بهلول، ذلت دنیا را برد و عزت آخرت را!

7 . هارون ، نفرین مردم را برای خود به جا گذاشت؛ بهلول ، رحمت و آمرزش مردمان را.7

 

دیوار کوتاه بهلول

مردمان گوشه و کنار جهان اسلام ، هرجا می خواهند سخنی از گونه سخنان حکمت آمیز بهلول بگویند ، بخصوص اگر آن سخن برای گوینده اش ، پیامدهای سیاسی و اجتماعی داشته باشد ، آن را به بهلول ، نسبت می دهند. بخوانید:

ـ دوستی ، بهلول را پرسید : حالت چون است؟ گفت : «حالِ» من مثل «گذشته»ام خراب است. می مانَد «آینده»ام که آن را هم خدا می داند...!

ـ پایش را با دستمالی بسته بود و لنگان راه می رفت. پرسیدند : سبب چیست؟ گفت : از مرحله، پرت شده ام و پایم شکسته است...!

ـ پرسید : در چه حالی؟ گفت : سرگردانم. گفت : در کجا؟ جواب داد: در بیت دوم شعری که تازه گفته ام!

ـ روزی جامه سیاه در بر کرده و مغموم نشسته بود. علت را پرسیدند ، گفت روحیه ام مرده است ، در سوگ نشسته ام...!

ـ پرسیدند : حیات آدمی در مثال ، به چه می ماند؟ گفت : به نردبانی دو طرفه ، که از یک طرف ، سن بالا می رود و از طرف دیگر ، زندگی پایین می آید... .

ـ کسی گفت : من متن کتاب را خواندم و چیزی نفهمیدم. بهلول گفت : کسی که در حاشیه می زید ، از متن ، چیزی نمی فهمد...

 

گزیده ای از لطایف بُهلول

ـ خواجه ثروتمندی برای خود مقبره ای ساخت. یک سال تمام در آن جا کار کردند تا به اتمام رسید. خواجه از استاد بنّا پرسید که این عمارت را دیگر چه لازم است؟ بهلول حاضر بود. گفت : وجود شریف شما!

ـ پرسیدند : روسفیدترین مردم پیش خداوند ، چه کسانی هستند؟ گفت : آسیابانان!

ـ پرسیدند : تلخ ترین چیز کدام است؟ گفت : حقیقت! پرسیدند : چگونه می توان این تلخی را تحمل کرد؟ گفت : با شیرینی اندیشه... .

ـ پرسیدند : حد فاصل گریه و خنده چیست؟ گفت : انسان با چشم هایش می گرید و با لب هایش می خندد و حد فاصل این دو ، دماغ انسان است... .

ـ روزی به شتاب تمام راه می رفت. پرسیدند : با این شتاب ، به کجا می روی؟ گفت : می روم تا از دعوای دونفر جلوگیری کنم : گفتند : کدام دو نفر؟ گفت : خودم و آن که دارد دنبال من می دود!

ـ یکی از او پرسید : قرقاول را چگونه کباب کنند؟ گفت : اوّل تو بگیر!9

ـ روزی در میانه بازار ، از گِل ، چیزی می ساخت زُبیده ، همسر هارون الرشید ، او را دید و پرسید : چه می کنی؟ گفت : قصری می سازم از قصرهای بهشت. گفت : به چند می فروشی. گفت: به یکصد دینار زر! زبیده ، یکصد دینار بداد و برفت و بهلول ، آن زر ، در میان فقیران بغداد ، قسمت کرد. زبیده ، آن شب ، به خواب دید که در بهشت است و او را قصری بخشیده اند. صبح ، خواب خویش به هارون گفت و هارون ، در عبور از بازار ، بهلول را به همان شغل دیروز ، مشغول دید. گفت : چه می کنی؟ گفت : چنان که دانی ، قصرهایی بهشتی می سازم. گفت : هر یک به چند؟ گفت : به یکهزار دینار زر! گفت : چه گران فروشی که از دیروز به امروز ، قیمت را به ده برابر رسانده ای! گفت : چنین نکرده ام؛ بلکه قیمت این کالا در این بازار ، برای آنها که ندیده و وارسی نکرده و از روی یقین می خرند ، یکصد دینار است و برای دیگران ، یکهزار دینار!10

ـ کسی از توانگران بغداد ، مسجدی ساخته بود. بر سر درِ آن بنا ، آن جا که نام بانی و واقف می نگارند ، همچنان خالی بود تا لوحی به نام وی آن جا نهند. بهلول ، لوحی به نام خویش نوشت و شبانگاه ، آن جا نصب بنمود. چون آفتاب برآمد ، آن توانگر به سراغ بهلول آمد و او را توبیخ نمود که : این ، چه کار زشت بود که کردی؟

بهلول گفت : اگر برای خدا ساختی ، که نیک می داند و خطایی در کار او نیست؛ امّا اگر برای مردمان ساخته ای ، بدا به حالت که مال بسیار از کف داده ای و با آن ، بهره ای از آخرت ، نمی ستانی! به این عمل ، خواستم بر اخلاص و اجر تو بیفزایم و از وَبالت بکاهم! تا خود ، چه خواهی.11

1. لغت نامه دهخدا ، ذیل «بهلول»؛ ریشه های تاریخی امثال و حکم ، محمّد پرتوی آملی ، گیلان : کتاب خانه سنایی ، 1370 ، ص 401.

2. تاریخ گزیده ، حمداللّه مستوفی ، تهران : امیرکبیر ، 1364، سوم ، ص 637.

3. مجالس المؤمنین ، قاضی نوراللّه شوشتری ، تهران : کتاب فروشی اسلامیه ، 1365 ، ص 14.

4. دانش نامه جهان اسلام ، زیر نظر : غلامعلی حداد عادل ، تهران : بنیاد دایرة المعارف اسلامی ، 1377 ، ذیل «بهلول». برای اطلاعات بیشتر ، ر.ک : مجالس المؤمنین ، ص 14.

5 . قصه های بهلول ، محمّد شب زنده دار ، تهران : ناس ، 1380 ، ص 9 و 10. برای اطلاعات بیشتر ، ر. ک : ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ص 403 (منبع حدیث : مجمع البیان ، ج 4 ، ص 208).

6. دانشنامه جهان اسلام ، ذیل «بهلول».

7. قصه های بهلول ، ص 11.

8 . بهلول می خندد... (گزیده لطایف) ، منصور خانلو ، تهران : تلاش ، 1381 ص 49 ، 45 ، 42 ، 59 ، 100 ، 101 و 27.


نظر
مجله   فرهنگ کوثر   فروردین 1378، شماره 25 
سیمای بهلول عاقل
64

... و راه او شیوه ای دیگر در دفاع از ولایت و گریز از دوزخ درزمانه بیداد و ستم بود. در شهر کوفه دیده به جهان گشود و آرام آرام چنان دیگر مردان حق راه سعادت پیمود کوفه زادگاه فرزانگانی بیشمار و راد مردانی فرهیخته بود که در پرتو انوارهدایت و امامت تشیع نور افشانی می کردند. آن دیار، جنب و جوش مردان بزرگی را به یاد دارد که هریک افتخارانی فراموش ناشدنی در راه حقیقت خلق کردند.

و اینک نیز به تماشای یکی از آن مردان خدایی می نشینیم.

پدرش که عموی هارون الرشید خلیفه عباسی بود، «عمرو» نام داشت. عمرو کوفی فرزندی داشت که نامش را «وهب » نهاده بود وکنیه اش «ابو وهب » نام گرفت. اما این فرزند خوشنام کوفی، درمیان مردم به «بهلول » معروف شده بود.

آری، «بهلول عاقل » همان مردی است که برخی دشمنان کم خرد، وی را «بهلول دیوانه » نام نهاده بودند.

دل آن عاقل اندیشمند، برغم اینکه خود از عباسیان به شمارمی رفت، همچون برخی دیگر از کوفیان حق طلب، جلوه گاه نور ولایت وتشیع گردید.

در آن زمان، امام صادق(ع) از شهر مدینه نورافشانی می کرد و هدایت امت پیامبراکرم(ص) را بر عهده داشت.

کوفه نیز یکی از آن شهرهایی بود که مردان بسیاری از آن برخاسته، با حرکت به سوی مدینه، چونان پروانه های عاشق بر گردصادق آل محمد(ع) می چرخیدند.

در عصر امام صادق(ع)

بهلول کوفی نیز بسان دیگر همشهریان خویش، در جرگه این عاشقان در آمده ودر زمره شاگردان خاص آن خورشید صداقت جای گرفت.

علامه شهیدقاضی نورالله شوشتری، با استناد به کتاب «تاریخ گزیده » پس از بیان مطالب فوق آورده است:

«او (بهلول) در زمره متقیان عصر خویش قرار داشت.» مولف کتاب «روضات الجنات »، در معرفی بهلول عاقل چنین آورده است:

«عالم عارف کامل، کاشف از لطایف اسرار و فنون، بهلول بن عمروعاقل عادل کوفی صوفی (صیرفی) معروف به مجنون ... از شاگردان برگزیده امام صادق(ع) است. وی در فنون حکمت، معارف و آداب اسلامی، فردی تکمیل است.» سپس چنین می نویسد:

«بهلول در ردیف فتوا دهندگان به شیوه مذهب تشیع بود و دردوران خویش، دارای مقبولیت عمومی بود.»

بهلول عاقل به ترویج و نشر معارف اهل بیت(علیهم السلام) پرداخت. فراگیری و سپس بازگویی و نقل روایات و احادیث معصومین از جمله فعالیتهایی است که هریک از راویان و شاگردان مکتب ائمه(علیهم السلام) بدان همت می گماردند.

بهلول، از افرادی همچون «عمر بن دینار» که خود نیز ازشاگردان امام صادق(ع) بود، روایت نقل کرده است.

علاوه بر وی «ایمن بن نابل » و «عاصم بن ابی النجود» از دیگر محدثانی هستند که بهلول به واسطه آنان، احادیثی را نقل کرده است.

اوهمواره به دفاع از مکتب تشیع عشق می ورزید و در کمترین فرصت،به این رسالت دینی خویش جامه عمل می پوشید.

مناظرات بسیار او با مخالفان ولایت دلیلی گویا بر این مدعاست.

روزی، شخصی معروف به «عدوی » از نوادگان خلیفه دوم (عمر بن خطاب) در یک جلسه عمومی، به مناظره با بهلول نشست.عدوی در یکی از سوالهای خود از بهلول پرسید: اگر تو خود رااهل ایمان می دانی، بگو ایمان چیست؟

بهلول در جواب گفت: قال مولای جعفر بن محمد الصادق(ع)،«الایمان عقد بالقلب و قول باللسان و عمل بالجوارح والارکان.» یعنی مولایم امام صادق(ع) فرمود: ایمان اعتقاد قلبی است که بر زبان آورده می شود و با اعضاء و جوارح خویشتن بدان عمل می شود.

عدوی که از مخالفان تشیع و به دنبال تضعیف موقعیت امام صادق(ع) نزد مردمان بود، خطاب به بهلول گفت: تو به گونه ای می گویی «مولای صادق من » که گویا به جز وی انسان صادق وراستگویی وجود ندارد.

بهلول گفت: آری چنین است. در این صورت این اشکال بر شما واردمی شود که جد تو عمر به گونه ای ابوبکر را صدیق نام نهاد که گویا در زمان وی، راستگویی دیگر نبوده است.

عدوی گفت: آری، بجز او کسی دیگر راستگو درست کردار نبود.

بهلول گفت: این سخن تو بر خلاف کتاب قرآن و سنت پیامبر(ص) است.

زیرا خداوند در کتابش، ایمان آورندگان به خدا و رسولش را صدیق معرفی کرده و فرموده است:

«... والذین آمنوا بالله و رسوله اولئک هم الصدیقون »

همچنین سنت نبوی چنین است که پیامبر(ص) به اصحاب خویش فرمود: هرگاه کار نیکی انجام دادی، از صدیقان خواهی بود.

عدوی گفت: ابوبکر بدان جهت صدیق نامیده شد که اولین مردی بودکه نبوت پیامبر اسلام(ص) را تصدیق کرد.

بهلول گفت: با اینکه وی اولین نفر نبود (بلکه امام علی(ع) اولین شخص بود)، آیه مورد نظر دارای معنای عام است و از نظرعلم ادبیات عرب و عبارت قرآن، اختصاص یافتن «صدیق » به یک نفر، نادرست است.

عدوی دیگر جوابی نداشت و برای فرار از این رسوایی، به سوالات دیگری روی آورد.

بهلول از یاران امام صادق(ع) شمرده می شد. امابه نظر می رسد فضای اختناق و زورگویی های سیاسی خلفای عباسی، برخی از اصحاب امام(ع) را بر آن می داشت تا حمایت و پشتیبانی خویش را به صورت کامل آشکار ننمایند و شاید همین عامل موجب گردیده است تا برخی از متون اصلی علم رجال را ثبت نکنند.البته برخی از بزرگان به گوشه ای از خصوصیات وی، اشاراتی هرچند کوتاه کرده اند. از آن جمله محقق بزرگوار، علامه مامقانی است که پس از معرفی وی، نکاتی از ماجراهای زندگانی اش را بیان کرده است. ایشان در فهرست اولیه کتاب خود، بهلول رافردی عاقل و مورد اطمنان دانسته اند.

مولف گرانقدر «قاموس الرجال » که پژوهشهای رجالی خویش را با دیدی منتقدانه بر اساس کتاب «تنقیح المقال » نگاشته است، پس از ذکر نام بهلول، بخشی از مناظرات وی با خلفای عباسی را بیان کرده است.

همچنین پژوهشگری دیگر در کتاب «منتهی المقال »، علاوه بر بیان برخی ازمناظرات بهلول درباره اش چنین نوشته است:

«از برخی کتابهای تاریخ و غیر آن، معلوم می شود که بهلول دارای فضل و جلال و مقام بزرگی بوده است.»

بهلول در عصر امام کاظم(ع)

امت اسلام، پس از شهادت امام صادق(ع) رو به سوی فرزند و جانشین شایسته او کرده، از امام موسی کاظم(ع) به عنوان هفتمین ذخیره الهی و نور آسمانی پیروی کردند.

عباسیان که همواره عظمت معنوی و اجتماعی ائمه(علیهم السلام) رامانع دنیا داری و زور مداری خویش می دانستند با حیله های مختلف،در صدد از میان برداشتن صالح ترین عناصر جامعه انسانی بودند.از این رو، هارون عباسی بر آن شد تا به هر شیوه ممکن، امام موسی بن جعفر(ع) را به قتل برساند. برای عملی کردن فکر خویش،به دنبال آن بود تا آن امام را متهم به خروج و قیام بر ضدحکومت خویش نموده، از این طریق ریختن خون ایشان را مباح وکردار زشت خویش را عمل مشروع جلوه دهد. بر این اساس، تصمیم گرفت حکم قتل امام کاظم(ع) را از فقیهان و دانشمندان با نفوذعصر خویش دریافت کند.

خلیفه عباسی به سراغ بهلول که در آن دوران، از فقیهان زبده ومورد قبول زمانه خویش بود رفته و از او در خواست کرد تا فتوای قتل امام(ع) را صادر کند. بهلول که از یک سو دلباخته امام خویش بود و از سوی دیگر بیم آن می رفت که مخالفت با در خواست هارون به قتل وی بینجامد، برای تعیین تکلیف نزد امام کاظم(ع)رفت و پس از بیان ماجرا خوستار راهنمایی از ایشان شد.

امام موسی کاظم(ع) دستور داد تا بهلول برای فرار از صدور چنین فتوایی و نیز نجات جان خویش، خود را به دیوانگی زده خویشتن رااز این ماجرا رهایی سازد.

بهلول اندیشمند نیز به دستور امام عزیز خویش عمل نمود و از آن پس، چرخ زندگی وی به گونه ای دیگرچرخیدن گرفت.

ماجرای فوق که از علامه قاضی نورالله شوشتری نقل شده است.بخوبی نشان خواهد داد که موقعیت اجتماعی و مقبولیت عمومی ومقام فقهی بهلول به اندازه ای بود که هارون الرشید چنین می پنداشت که چنانچه بهلول، ریختن خون آن امام معصوم(ع) راجایز بداند، دیگر هیچ خطری ازناحیه مردم او را تهدید نخواهدکرد و به اصطلاح بیانیه فقهی و سیاسی بهلول در این باره، حکومت عباسیان را مصونیت سیاسی و دینی خواهد بخشید.

چرا دیوانگی؟

در باره اینکه چرا بهلول خود را به دیوانگی زد و از آن پس درمیان جامعه به «بهلول مجنون » معروف شد، داستانی دیگر آمده است:

هارون الرشید خلیفه عباسی تصمیم گرفت تا شخصی را به عنوان قاضی بغداد منصوب کند. از این رو با اطرافیان خویش مشورت کردو به رای آنها، بهلول را شایسته منصب قضاوت دانست. بهلول که تا آن زمان در کوفه بسر می برد، از سوی هارون به بغداد دعوت شد. هارون به او گفت: درامر خلافت به کمک تو نیازمندم.

بهلول گفت: چگونه باید تو را یاری کنم؟

هارون گفت: منصب قضاوت بغداد را بپذیر.

بهلول که خلافت عباسیان را غاصبانه می دانست به هیچ وجه حاضر به همکاری با حکومت آنان نبود، جواب داد: من شایسته این مقام نیستم. هارون در جواب گفت: مردم بغداد تو را شایسته این مقام می دانند.

بهلول گفت: سبحان الله، من خویشتن را بهتر از دیگران می شناسم.

اگر در گفته خود (که شایسته قضاوت نیستم) راستگو باشم، پس همان است که گفتم. و چنانچه در این گفته خود، دروغگو باشم،انسان دروغگو شایسته تصدی قضاوت نیست.

هارون عباسی همچنان برنظر خویش اصرار و پافشاری می کرد تا وی قضاوت را بپذیرد. هربارجواب و عذر بهلول را به گونه ای رد می کرد. بهلول که حاضر به همکاری با دشمنان اهل بیت: نبود، ناچار جواب داد: امشب را به من مهلت دهید.

هارون آن شب را به او مهلت داد و صبحگاهان مردم مشاهده کردند که بهلول سوار بر چوبی شده و چون اسب سواری دربازار حرکت می کند و می گوید: کنار بروید و راه را باز کنید که اسب من شما را لگد نزند.

زندگی با درد و رنج

اگر چه این داستان، نیز چون ماجرای قبل، بیانگر صلاحیت علمی وفقهی بهلول است اما از سوی دیگر نشان از غمی جانکاه در میان شیعیان و زندگی سخت و درد آور آنان در دوران حاکمیت ودیکتاتورهای عباسی است.

فقیهان و فرزانگانی چون بهلول، هریک باید به گونه ای غیرمتعارف به زندگی خویش ادامه می دادند و این همه تنها به جرم عشق به اهل بیت(علیهم السلام) بود و بس. شاید پیشنهاد قضاوت ازسوی هارون، برای اجرای همان نیت قتل امام(ع) بوده است و گویابهلول بخوبی می دانست که با توجه به اوضاع سیاسی آن دوره،چنانچه در جایگاه قضاوت بغداد بنشیند، پس از چندی دو راه بیش نخواهد داشت. فتوای قتل امام کاظم(ع) و یا کشته شدن.

شیوه پیشنهادی امام کاظم(ع) نسبت به بهلول نیز بهترین ومناسب ترین راه حل مشکل بوده است.

تجربه ای دیگر

البته اینگونه مسائل در عصر امام کاظم(ع) تازگی نداشت. چه اینکه قبل از آن در دوران امامت امام محمد باقر(ع) اوضاع زمانه به گونه ای شد که جابر بن یزید جعفی که از شاگردان ویژه و بسیار صمیمی امام باقر(ع) بود، به سفارش امام خویش، شیوه ای همچون شیوه زندگانی بهلول در پیش گرفت. جابر که از ارادتمندان خاندان پیامبر(ص) بود، در کوفه به ارشاد مردم می پرداخت.

فعالیتهای فرهنگی و تبلیغات مذهبی جابر، خلیفه و دست اندرکاران حکومت را به خشم آورد تا جایی که وجود وی را برای بقای سیاسی خود خطرناک می دانستند. از این رو هشام بن عبدالملک، توطئه قتل وی را طرح ریزی کرد.

امام باقر(ع) برای نجات جان جابر، نامه ای به او نوشت و دستورداد تا وی خود را به دیوانگی زده تا از این شر رهایی یابد. واو به دستور امام عمل کرد و از گزند خلیفه مصون ماند.

بهلول عاقل سرانجام چنین سرنوشتی پیدا کرد و بناچار تا آخرعمر خویش، به همان شیوه رفتار می کرد. بطوری که در میان مردم به «دیوانه » معروف شد.

شیوه به ظاهر دیوانگی او تنها و تنها در برخی از رفتارها وبرخوردها بوده است. و الا در هیچ یک از گفتارها و کلمات وعبارات بهلول، کوچکترین نشانی از ضعف عقلی و یا اختلال روانی وجود ندارد بلکه گفته ها و نظریات وی سرشار از زیرکی، عقل وفراست کامل است که هر شخصی با خواندن مناظرات و مباحثات بهلول، خود بدین نتیجه خواهد رسید.

بهلول در همین موقعیت به ظاهر دیوانگی اش، مناظره های بسیاری بامنکران اهل بیت و مخالفان مذهب تشیع ترتیب داد که در لابلای آنها، سخنانی نغز و شیرین از او نقل شده است.

بهلول و ابو حنیفه

قاضی نورالله شوشتری یکی از مناظرات بهلول را چنین بیان کرده است.

روزی بهلول از کنار خانه ابوحنیفه (از پیشوایان اهل سنت) عبورمی کرد. در این هنگام شنید که وی به شاگردان خویش می گوید:

امام جعفرصادق(ع) سه مطلب گفته است که من آن را دوست نداشته ونمی پسندم. اول آنکه می گوید: شیطان با آتش جهنم عذاب می شود.

چگونه شیطان که خود از آتش است، با آتش عذاب می شود؟

دیگر آنکه می گوید: خدا را نمی توان دید. چگونه چیزی را که موجود باشد نمی توان دید؟

سوم آنکه می گوید: انسان در کارهای خویش، فاعل مختار است و حال آنکه نصوص و متون دینی برخلاف آن است. (و خداوند خالق و پدیدآورنده همه چیز است.) بهلول کلوخی برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب کرد و گریخت. کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او راآزرد. پس از دستگیری بهلول، برای شکایت وی را نزد حاکم بردند.

بهلول به او گفت: چه آزاری از سوی من به تو رسیده است؟

ابوحنیفه گفت: کلوخی به پیشانی ام زده و سر من را به دردآورده ای.

بهلول گفت: درد را به من نشان بده؟

ابوحنیفه گفت: درد را چگونه می توان دید؟

بهلول گفت: پس چرا (بر امام صادق(ع) اعتراض می کردی و می گفتی چگونه می توان گفت که خداوند موجود است ولی نمی توان او را دید؟

علاوه آن کلوخ خاک بود و تو نیز از خاک هستی پس نمی بایست خاک از خاک آزار ببیند وعذاب شود. همچنین من تقصیری ندارم و بایداز خدا شکایت کنی، زیرا تو خود می گفتی انسان فاعل کارهای خویش نیست و همه کارها به ست خداست.

پس چرا تو مرا نزد حاکم آورده و ادعای قصاص می کنی؟

ابوحنیفه با شنیدن سخنان منطقی و عاقلانه بهلول شرمنده شد و ازشکایت خویش منصرف گشته، جلسه دادگاه را ترک کرد. پژوهشگرمعاصر، علامه شوشتری، پس از نقل ماجرای فوق، نظر علامه مامقانی را تایید کرده می نویسد:

سزاوار است که ابوحنیفه برای شکایت از بهلول، نزد منصور عباسی رفته باشد نه نزد هارون. زیرا ابو حنیفه، قبل از خلافت هارون وفات کرده است. ارادت بهلول به پیشوایان معصوم و مخالفت سرسختانه با مخالفان ایشان، همواره محور فعالیتهای وی بود.

حتی پس از دیوانه نمایی اش این رفتار را نیز از خود بروز می دادو از کمترین فرصت برای تحقیر و تضعیف دشمنان می کوشید.

داستانهای زیر نمونه ای از آن است. روزی وزیر هارون الرشید(خلیفه عباسی) به بهلول گفت: خوشا به حالت که خلیفه تو راسرپرست و فرمانروای خوکها وگرگها قرار داده است. بهلول بدون فاصله به وزیر گفت: پس مواظب باش که از اطاعت و فرمانروایی من خارج نشوی. پس از این جواب، وزیر خجل و شرمنده شد. هنگامی که بهلول در بصره بود، برخی دور او را گرفته گفتند: ای بهلول دیوانگان بصره را برای ما بشمار؟ بهلول گفت: شمارش دیوانگان بسیار بطول می انجامد ولی می توانم عاقلان را بشمارم.


نظر

معرفی بهلول

وهیب بن عمرو 

بهلول دانا

بهلول مجنون کوفی

ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی

 

بهلول به معنی «مرد خندان» یا «کسی که خوبی‌های زیادی دارد» می باشد.  واژه? بهلول در عربی به معنای «شاد و شنگول» است.(Encyclopaedia of Islam)

یکی از عقلای مچانین سده? دوم هجری و معاصر هارون الرشید بود.

اهل کوفه

او در سال 190 قمری درگذشت

وی شیعه بود

بهلول را از شاگردان امام کاظم علیه السلام دانسته‌اند.

زمانی که از سوی هارون‌الرشید در معرض خطر قرار گرفت خود را به دیوانگی زد ولی در مواقع لزوم به مردم پند و اندرز می‌داد.

مقبره بهلول در  بغداد قرار دارد و سنگ قبری به تاریخ 501 قمری، لقب او را «سلطان مجذوب» نوشته‌است. 

ویکی پدیا

ابو ‌وهیب یا وهب‌بن عمر(عمرو) که در تاریخ با نام «بهلول» شهرت یافت، از فقیهان، حکما و شعرای شیعه قرن دوم هجری قمری است. کلمه بهلول در زبان عربی به معنی «مرد خندان» یا «کسی که خوبی‌های زیادی دارد»، است. بهلول در شهر کوفه متولد شد و بر اساس اخباری که در کتاب‌های شیعه آمده است، او از دوستداران اهل‌بیت(ع) و از خواص شاگردان امام جعفر صادق(ع) و از اصحاب آن حضرت و امام موسی کاظم(ع) بود. علت اشتهار بهلول به «مجنون» به این دلیل بود که او خود را در پناه دیوانگی، مستور می‌کرد و سخن حق را بی‌محابا بر زبان می‌راند. صدور دستور تظاهر به دیوانگی برای تقیه نجات از دست مخالفان در تاریخ تشیع سابقه دارد، چنان که در عهد بنی‌امیه نیز امام محمدباقر(ع) به جابربن یزید جعفی، همین توصیه را فرمودند. بهلول به دلیل بی‌نیازی، صراحت لهجه، فصاحت کلام، نصایح موجز و مؤثری که به نظم و نثر با بیانی طنزآلود به مردم و امرای عباسی تذکر می‌داد، در دربار و بین طبقات عالیه و در محافل توده‌ مردم، مصون و محترم بود و آزادانه حرف می‌زد. 

از بهلول مناظرات کلامی و کلمات قصار و اشعار گوناگونی روایت شده است که همه آنها بر وسعت دانش و اعتقاد راسخ او به تشیع دلالت دارند. 

از منابع مورد استفاده مولف در تدوین این اثر می‌توان کتاب‌های کشکول بحرانی، خزائن نراقی، کشکول شیخ‌بهایی، اعیان‌الشیعه، ابواب‌الجنان، امالی، تاریخ خلفا، جواهر‌الشیعه، عیون اخبار‌الرضا و لطایف‌الطوایف را نام برد.

 

 (http://www.ibna.ir/fa/doc/naghli/35123/%D8%A8%D9%87%D9%84%D9%88%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%82%D9%84-%D8%AD%D9%83%D8%A7%D9%8A%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D9%8A%D8%AE%D9%8A) تاریخ انتشار : سه شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 12:29

بهلول، یکی از عقلای مجانین سده? دوم هجری و معاصر هارون الرشید بود. هارون و خلفای دیگر از بهلول موعظه می طلبیدند. بهلول را از شاگردان امام کاظم (ع) دانسته اند. زمانی که بهلول از سوی هارون الرشید در معرض خطر قرار گرفت خود را به جنون زد ولی در مواقع لزوم به مردم پند واندرز می داد. بهلول در سال 190 قمری درگذشت.

http://namnak.com/%D8%AD%DA%A9%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D9%87%D9%84%D9%88%D9%84.p30027

در شهر کوفه دیده به جهان گشود و آرام‌آرام چنان دیگر مردان حق راه سعادت پیمود. کوفه زادگاه فرزانگانی بی‌شمار و رادمردانی فرهیخته بود که در پرتو انوار هدایت و امامت تشیع نورافشانی می‌‌کردند. آن دیار، جنب و جوش مردان بزرگی را به یاد دارد که هر یک افتخارانی فراموش ناشدنی در راه حقیقت خلق کردند و اینک نیز به تماشای یکی از آن مردان خدایی می‌‌نشینیم.

پدرش که عموی هارون الرشید خلیفه عباسی بود، «عمرو» نام داشت. عمرو کوفی فرزندی داشت که نامش را «وهب» نهاده بود و کنیه‌اش «ابووهب» نام گرفت. اما این فرزند خوشنام کوفی در میان مردم به «بهلول» معروف شده بود. آری، «بهلول عاقل» همان مردی است که برخی دشمنان کم خرد، وی را «بهلول دیوانه» نام نهاده بودند.

دل آن عاقل اندیشمند، به رغم این که خود از عباسیان به شمارمی‌‌رفت، همچون برخی دیگر از کوفیان حق‌طلب، جلوه‌گاه نور ولایت و تشیع گردید. در آن زمان، امام صادق علیه‌السلام از شهرمدینه نورافشانی می‌‌کرد و هدایت امت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را بر عهده داشت. کوفه نیز یکی از آن شهرهایی بود که مردان بسیاری از آن برخاسته با حرکت به سوی مدینه، چونان پروانه‌های عاشق بر گرد صادق آل محمد علیه‌السلام می‌‌چرخیدند

در عصر امام صادق علیه‌السلام

بهلول کوفی نیز بسان دیگر همشهریان خویش، در جرگه این عاشقان درآمده و در زمره شاگردان خاص آن خورشید صداقت جای گرفت. علامه شهید قاضی نورالله شوشتری با استناد به کتاب «تاریخ گزیده» پس از بیان مطالب فوق آورده است: «او (بهلول) در زمره متقیان عصر خویش قرار داشت».

مولف کتاب «روضات الجنات» در معرفی بهلول عاقل چنین آورده است: «عالم عارف کامل، کاشف از لطایف اسرار و فنون، بهلول بن عمرو عاقل عادل کوفی صوفی (صیرفی) معروف به مجنون... از شاگردان برگزیده امام صادق علیه‌السلام است. وی در فنون حکمت، معارف و آداب اسلامی فردی تکمیل است» سپس چنین می‌‌نویسد: «بهلول در ردیف فتوادهندگان به شیوه مذهب تشیع بود و در دوران خویش، دارای مقبولیت عمومی ‌‌بود».

بهلول عاقل به ترویج و نشر معارف اهل بیت علیهم‌السلام پرداخت. فراگیری و سپس بازگویی و نقل روایات و احادیث معصومین از جمله فعالیت‌هایی است که هر یک از راویان و شاگردان مکتب ائمه علیهم‌السلام بدان همت می‌‌گماردند.

بهلول، از افرادی همچون «عمر بن دینار» که خود نیز از شاگردان امام صادق علیه‌السلام بود، روایت نقل کرده است. علاوه بر وی «ایمن بن نابل» و «عاصم بن ابی‌النجود» از دیگر محدثانی هستند که بهلول به واسطه آنان، احادیثی را نقل کرده است.

او همواره به دفاع از مکتب تشیع عشق می‌‌ورزید و در کمترین فرصت به این رسالت دینی خویش جامه عمل می‌‌پوشید. مناظرات بسیار او با مخالفان ولایت دلیلی گویا بر این مدعاست.

روزی، شخصی معروف به «عدوی» از نوادگان خلیفه دوم (عمر بن خطاب) در یک جلسه عمومی به مناظره با بهلول نشست. عدوی در یکی از سوال‌های خود از بهلول پرسید: اگر تو خود را اهل ایمان می‌‌دانی، بگو ایمان چیست؟

بهلول در جواب گفت: قال مولای جعفر بن محمدالصادق علیه‌السلام، «الایمان عقد بالقلب و قول باللسان و عمل بالجوارح والارکان» یعنی مولایم امام صادق علیه‌السلام فرمود: ایمان اعتقاد قلبی است که بر زبان آورده می‌‌شود و با اعضاء و جوارح خویشتن بدان عمل می‌‌شود.

عدوی که از مخالفان تشیع و به دنبال تضعیف موقعیت امام صادق علیه‌السلام نزد مردمان بود، خطاب به بهلول گفت: تو به گونه‌ای می‌‌گویی «مولای صادق من» که گویا به جز وی انسان صادق و راستگویی وجود ندارد.

بهلول گفت: آری چنین است. در این صورت این اشکال بر شما وارد می‌‌شود که جد تو عمر به گونه‌ای ابوبکر را صدیق نام نهاد که گویا در زمان وی، راستگویی دیگر نبوده است.

عدوی گفت: آری، به جز او کسی دیگر راستگو درست کردار نبود. بهلول گفت: این سخن تو برخلاف کتاب قرآن و سنت پیامبر صلی الله علیه و آله است. زیرا خداوند در کتابش، ایمان‌آورندگان به خدا و رسولش را صدیق معرفی کرده و فرموده است: «...والذین آمنوا بالله و رسوله اولئک هم الصدیقون» همچنین سنت نبوی چنین است که پیامبر صلی الله علیه و آله به اصحاب خویش فرمود: هرگاه کار نیکی انجام دادی، از صدیقان خواهی بود.

عدوی گفت: ابوبکر بدان جهت صدیق نامیده شد که اولین مردی بودکه نبوت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله را تصدیق کرد. بهلول گفت: با این که وی اولین نفر نبود (بلکه امام علی علیه‌السلام اولین شخص بود)، آیه مورد نظر دارای معنای عام است و از نظر علم ادبیات عرب و عبارت قرآن، اختصاص یافتن «صدیق» به یک نفر، نادرست است.

عدوی دیگر جوابی نداشت و برای فرار از این رسوایی، به سوالات دیگری روی آورد.

بهلول از یاران امام صادق علیه‌السلام شمرده می‌‌شد. اما به نظر می‌‌رسد فضای اختناق و زورگویی‌های سیاسی خلفای عباسی، برخی از اصحاب امام علیه‌السلام را بر آن می‌‌داشت تا حمایت و پشتیبانی خویش را به صورت کامل آشکار ننمایند و شاید همین عامل موجب گردیده است تا برخی از متون اصلی علم رجال را ثبت نکنند.

البته برخی از بزرگان به گوشه‌ای از خصوصیات وی، اشاراتی هر چند کوتاه کرده‌اند. از آن جمله محقق بزرگوار، علامه مامقانی است که پس از معرفی وی، نکاتی از ماجراهای زندگانی‌اش را بیان کرده است. ایشان در فهرست اولیه کتاب خود، بهلول را فردی عاقل و مورد اطمینان دانسته‌اند.

مولف گرانقدر «قاموس الرجال» که پژوهش‌های رجالی خویش را با دیدی منتقدانه بر اساس کتاب «تنقیح المقال» نگاشته است، پس از ذکر نام بهلول بخشی از مناظرات وی با خلفای عباسی را بیان کرده است. همچنین پژوهشگری دیگر در کتاب «منتهی المقال»، علاوه بر بیان برخی از مناظرات بهلول درباره‌اش چنین نوشته است: «از برخی کتاب‌های تاریخ و غیر آن، معلوم می‌‌شود که بهلول دارای فضل و جلال و مقام بزرگی بوده است».

بهلول در عصر امام کاظم علیه‌السلام

امت اسلام، پس از شهادت امام صادق علیه‌السلام رو به سوی فرزند و جانشین شایسته او کرده، از امام موسی کاظم علیه‌السلام به عنوان هفتمین ذخیره الهی و نور آسمانی پیروی کردند.

عباسیان که همواره عظمت معنوی و اجتماعی ائمه علیهم‌السلام را مانع دنیاداری و زورمداری خویش می‌‌دانستند با حیله‌های مختلف، در صدد از میان برداشتن صالح‌ترین عناصر جامعه انسانی بودند.

از این رو، هارون عباسی بر آن شد تا به هر شیوه ممکن، امام موسی بن جعفر علیه‌السلام را به قتل برساند. برای عملی کردن فکر خویش به دنبال آن بود تا آن امام را متهم به خروج و قیام بر ضد حکومت خویش نموده، از این طریق ریختن خون ایشان را مباح و کردار زشت خویش را عمل مشروع جلوه دهد. بر این اساس، تصمیم گرفت حکم قتل امام کاظم علیه‌السلام را از فقیهان و دانشمندان با نفوذ عصر خویش دریافت کند.

خلیفه عباسی به سراغ بهلول که در آن دوران، از فقیهان زبده و مورد قبول زمانه خویش بود، رفته و از او درخواست کرد تا فتوای قتل امام علیه‌السلام را صادر کند. بهلول که از یک سو دلباخته امام خویش بود و از سوی دیگر بیم آن می‌‌رفت که مخالفت با درخواست هارون به قتل وی بینجامد، برای تعیین تکلیف نزد امام کاظم علیه‌السلام رفت و پس از بیان ماجرا خوستار راهنمایی از ایشان شد.

امام موسی کاظم علیه‌السلام دستور داد تا بهلول برای فرار از صدور چنین فتوایی و نیز نجات ‌جان خویش، خود را به دیوانگی زده خویشتن را از این ماجرا رهایی سازد. بهلول اندیشمند نیز به دستور امام عزیز خویش عمل نمود و از آن پس، چرخ زندگی وی به گونه‌ای دیگر چرخیدن گرفت.

ماجرای فوق که از علامه قاضی نورالله شوشتری نقل شده است. به خوبی نشان خواهد داد که موقعیت اجتماعی و مقبولیت عمومی ‌‌و مقام فقهی بهلول به اندازه‌ای بود که هارون‌الرشید چنین می‌‌پنداشت که چنانچه بهلول، ریختن خون آن امام معصوم علیه‌السلام را جایز بداند، دیگر هیچ خطری از ناحیه مردم او را تهدید نخواهد کرد و به اصطلاح بیانیه فقهی و سیاسی بهلول در این باره، حکومت عباسیان را مصونیت سیاسی و دینی خواهد بخشید.

چرا دیوانگی؟

درباره این که چرا بهلول خود را به دیوانگی زد و از آن پس در میان جامعه به «بهلول مجنون» معروف شد، داستانی دیگر آمده است: هارون الرشید خلیفه عباسی تصمیم گرفت تا شخصی را به عنوان قاضی بغداد منصوب کند. از این رو با اطرافیان خویش مشورت کردو به رای آن‌ها، بهلول را شایسته منصب قضاوت دانست. بهلول که تا آن زمان در کوفه بسر می‌‌برد، از سوی هارون به بغداد دعوت شد. هارون به او گفت: در امر خلافت به کمک تو نیازمندم.

بهلول گفت: چگونه باید تو را یاری کنم؟ هارون گفت: منصب قضاوت بغداد را بپذیر.

بهلول که خلافت عباسیان را غاصبانه می‌‌دانست به هیچ وجه حاضر به همکاری با حکومت آنان نبود، جواب داد: من شایسته این مقام نیستم. هارون در جواب گفت: مردم بغداد تو را شایسته این مقام می‌‌دانند.

بهلول گفت: سبحان الله، من خویشتن را بهتر از دیگران می‌‌شناسم.

اگر در گفته خود (که شایسته قضاوت نیستم) راستگو باشم پس همان است که گفتم و چنانچه در این گفته خود، دروغگو باشم. انسان دروغگو شایسته تصدی قضاوت نیست.

هارون عباسی همچنان بر نظر خویش اصرار و پافشاری می‌‌کرد تا وی قضاوت را بپذیرد. هر بار جواب و عذر بهلول را به گونه‌ای رد می‌‌کرد. بهلول که حاضر به همکاری با دشمنان اهل بیت: نبود، ناچار جواب داد: امشب را به من مهلت دهید.

هارون آن شب را به او مهلت داد و صبحگاهان مردم مشاهده کردند که بهلول سوار بر چوبی شده و چون اسب سواری در بازار حرکت می‌‌کند و می‌‌گوید: کنار بروید و راه را باز کنید که اسب من شما را لگد نزند.

زندگی با درد و رنج

اگر چه این داستان، نیز چون ماجرای قبل، بیانگر صلاحیت علمی ‌‌و فقهی بهلول است. اما از سوی دیگر نشان از غمی ‌‌جانکاه در میان شیعیان و زندگی سخت و دردآور آنان در دوران حاکمیت و دیکتاتورهای عباسی است.

فقیهان و فرزانگانی چون بهلول، هر یک باید به گونه‌ای غیرمتعارف به زندگی خویش ادامه می‌‌دادند و این همه تنها به جرم عشق به اهل بیت علیهم‌السلام بود و بس. شاید پیشنهاد قضاوت از سوی هارون، برای اجرای همان نیت قتل امام علیه‌السلام بوده است و گویا بهلول به خوبی می‌‌دانست که با توجه به اوضاع سیاسی آن دوره، چنانچه در جایگاه قضاوت بغداد بنشیند، پس از چندی دو راه بیش نخواهد داشت. فتوای قتل امام کاظم علیه‌السلام و یا کشته شدن.

شیوه پیشنهادی امام کاظم علیه‌السلام نسبت به بهلول نیز بهترین و مناسب‌ترین راه حل مشکل بوده است.

تجربه‌ای دیگر

البته این گونه مسائل در عصر امام کاظم علیه‌السلام تازگی نداشت. چه این که قبل از آن در دوران امامت امام محمدباقر علیه‌السلام اوضاع زمانه به گونه‌ای شد که جابر بن یزید جعفی که از شاگردان ویژه و بسیار صمیمی ‌‌امام باقر علیه‌السلام بود، به سفارش امام خویش شیوه‌ای همچون شیوه زندگانی بهلول در پیش گرفت.

جابر که از ارادتمندان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله بود در کوفه به ارشاد مردم می‌‌پرداخت. فعالیت‌های فرهنگی و تبلیغات مذهبی جابر، خلیفه و دست‌اندرکاران حکومت را به خشم آورد تا جایی که وجود وی را برای بقای سیاسی خود خطرناک می‌‌دانستند. از این رو هشام بن عبدالملک، توطئه قتل وی را طرح‌ریزی کرد.

امام باقر علیه‌السلام برای نجات جان جابر، نامه‌ای به او نوشت و دستور داد تا وی خود را به دیوانگی زده تا از این شر رهایی یابد و او به دستور امام عمل کرد و از گزند خلیفه مصون ماند.

بهلول عاقل سرانجام چنین سرنوشتی پیدا کرد و به ناچار تا آخر عمر خویش به همان شیوه رفتار می‌‌کرد. به طوری که در میان مردم به «دیوانه» معروف شد.

شیوه به ظاهر دیوانگی او تنها و تنها در برخی از رفتارها و برخوردها بوده است. والا در هیچ یک از گفتارها و کلمات و عبارات بهلول، کوچکترین نشانی از ضعف عقلی و یا اختلال روانی وجود ندارد. بلکه گفته‌ها و نظریات وی سرشار از زیرکی، عقل و فراست کامل است که هر شخصی با خواندن مناظرات و مباحثات بهلول، خود بدین نتیجه خواهد رسید.

بهلول در همین موقعیت به ظاهر دیوانگی‌اش، مناظره‌های بسیاری با منکران اهل بیت علیهم‌السلام و مخالفان مذهب تشیع ترتیب داد که در لابلای آن‌ها، سخنانی نغز و شیرین از او نقل شده است.

بهلول و ابوحنیفه

قاضی نورالله شوشتری یکی از مناظرات بهلول را چنین بیان کرده است: روزی بهلول از کنار خانه ابوحنیفه (از پیشوایان اهل سنت) عبور می‌‌کرد. در این هنگام شنید که وی به شاگردان خویش می‌‌گوید: امام جعفرصادق علیه‌السلام سه مطلب گفته است که من آن را دوست نداشته و نمی‌‌پسندم.

  • اول آن که می‌‌گوید: شیطان با آتش جهنم عذاب می‌‌شود. چگونه شیطان که خود از آتش است با آتش عذاب می‌‌شود؟
  • دیگر آن که می‌‌گوید: خدا را نمی‌‌توان دید. چگونه چیزی را که موجود باشد نمی‌‌توان دید؟
  • سوم آن که می‌‌گوید: انسان در کارهای خویش، فاعل مختار است و حال آن که نصوص و متون دینی برخلاف آن است. (و خداوند خالق و پدیدآورنده همه چیز است.)

بهلول کلوخی برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب کرد و گریخت. کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را آزرد پس از دستگیری بهلول، برای شکایت وی را نزد حاکم بردند. بهلول به او گفت: چه آزاری از سوی من به تو رسیده است؟ ابوحنیفه گفت: کلوخی به پیشانی‌ام زده و سر من را به درد آورده‌ای.

بهلول گفت: درد را به من نشان بده؟ ابوحنیفه گفت: درد را چگونه می‌‌توان دید؟ بهلول گفت: پس چرا (بر امام صادق علیه‌السلام اعتراض می‌‌کردی و می‌‌گفتی) چگونه می‌‌توان گفت که خداوند موجود است ولی نمی‌‌توان او را دید؟

علاوه آن کلوخ خاک بود و تو نیز از خاک هستی پس نمی‌‌بایست خاک از خاک آزار ببیند و عذاب شود. همچنین من تقصیری ندارم و باید از خدا شکایت کنی زیرا تو خود می‌‌گفتی انسان فاعل کارهای خویش نیست و همه کارها به سمت خداست پس چرا تو مرا نزد حاکم آورده و ادعای قصاص می‌‌کنی؟

ابوحنیفه با شنیدن سخنان منطقی و عاقلانه بهلول شرمنده شد و از شکایت خویش منصرف گشته، جلسه دادگاه را ترک کرد. پژوهشگر معاصر، علامه شوشتری پس از نقل ماجرای فوق نظر علامه مامقانی را تایید کرده می‌‌نویسد: سزاوار است که ابوحنیفه برای شکایت از بهلول نزد منصور عباسی رفته باشد نه نزد هارون. زیرا ابوحنیفه قبل از خلافت هارون وفات کرده است. ارادت بهلول به پیشوایان معصوم و مخالفت سرسختانه با مخالفان ایشان، همواره محور فعالیت‌های وی بود. حتی پس از دیوانه نمایی‌اش این رفتار را نیز از خود بروز می‌‌داد و از کمترین فرصت برای تحقیر و تضعیف دشمنان می‌‌کوشید.

داستان‌های زیر نمونه‌ای از آن است. روزی وزیر هارون الرشید (خلیفه عباسی) به بهلول گفت: خوشا به حالت که خلیفه تو را سرپرست و فرمانروای خوک‌ها و گرگ‌ها قرار داده است. بهلول بدون فاصله به وزیر گفت: پس مواظب باش که از اطاعت و فرمانروایی من خارج نشوی. پس از این جواب، وزیر خجل و شرمنده شد. هنگامی‌‌ که بهلول در بصره بود، برخی دور او را گرفته گفتند: ای بهلول دیوانگان بصره را برای ما بشمار؟ بهلول گفت: شمارش دیوانگان بسیار به طول می‌‌انجامد ولی می‌‌توانم عاقلان را بشمارم.

سید سیف‌الله نحوی, کوثر: فروردین 1378، شماره 25

http://wiki.ahlolbait.com/%D8%A8%D9%87%D9%84%D9%88%D9%84 دانشنامه اسلامی موسسه تحقیقات و نشر معارف اهل البت علیهم السلام