مروری بر کتاب دجال، باعث آشنایی انسان با تفکر نیچه راجع به مسیحیت میشود. او که کشیش زاده است، چرا از مسیحیت متنفر میشود؟
مقدمه عبدالعلی دستغیب در سال 1351 بر کتاب «دجال»:
«فریدریش نیچه در سال 1844 در روسیه به دنیا آمد و در سال 1900 از دنیا رفت. پدر فریدریش از کشیشان لوتری بود و اجداد مادری او نیز همگی کشیش بودند. همدرسان او به وی «کشیش کوچک» خطاب میکردند و یکی از آنان وی را «عیسی در محراب» نامید. لذت او در این بود که در گوشهای بنشیند و انجیل بخواند و گاهی آن را چنان با رقت و احساس بر دیگران میخواند که اشک از دیدگانشان میآورد. وی از چهار سالگی شروع به خواندن و نوشتن و در 12 سالگی شروع به سرودن شعر کرد. نیچه در همان محل تولد به تحصیل پرداخت. او پس از عید پاک 1865 تحصیل در رشته الهیات را (در نتیجه از دست دادن ایمانش به عیسی مسیح) رها میکند. نیچه در یکی از آثارش با عنوان «آنارشیست» مینویسد: «در حقیقت تنها یک مسیحی واقعی وجود داشته است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد». نیچه به مسیحیت خالص و پاک که به زعم او «در تمام دوران» امکان ظهور دارد احترام فراوان میگذارد. نیجه به استادی دانشگاه منصوب شد و به درجه دکتری رسید. اما سرانجام در سال 1889 به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدیدش مجبور به استعفاء از دانشگاه و رها کردن کرسی استادی شد و بالاخره در سال 1900 پس از تحمل یکدوره سرطان مغزی از دنیا میرود. او معتقد بود سر دردهایش نتیجه? درد زایش افکار نو میباشد.»
در مقدمه کتاب آمده است که برخی از متفکرین غربی بر این باورند که بسیاری، از کتابها و تفکرات نیچه سوء استفاده کردهاند و ما نباید از سوء استفادههای دیگران، نیچه را داوری کنیم. یکی از فیلسوفان میگوید: «اگر کتابها را به میزان سوء استفادهای که مردم میتوانند از آنها داشته باشند، داوری کنیم آیا چه کتابی بیش از «کتاب مقدس» مورد سوء استفاده قرار گرفته است؟» فهم مطالب نیچه تخصص خاصی بدون پیشداوری میخواهد. مثلاً هنگامی که نیچه میگوید: «انسان نمیتواند برای سود کوشش کند، فقط انگلیسی میتواند»، منظورش فلسفه اخلاق فیلسوفان انگلیسی است نه افراد انگلیسی. [این تفکر نیچه برخواسته از تفکر دین سابق او یعنی مسیحیت است، مسیحیت معتقد است که انسان وارث خطای آدم و حواست و روح او ضعیف است و نمیتواند نجات یابد مگر با ایمان به مسیح که فلسفه بعثت و صلیبش، نجات روح گناهآلود انسان است. نیچه این نظریه را نمیپذیرد و راه آن را پیروی از نظریه فیلسوفانی میداند که متکی بر عقل خود هستند نه باورهای کلیسا].
فلسفه اخلاق نیچه ضد مسیحیت است و مسیحیت را ویرانگر غریزههای شریف و اصیل انسان میداند. [یکی از عقاید کلیسای کاتولیک این است که تجرد بهتر از تأهل است و مردان و زنان کلیسا را از ازدواج منع میکنند. در حالی که غریزه جنسی، یکی از غرایزی است که خداوند در انسان جهت حفظ نسل انسانها قرار داده است و اگر به درستی ارضاء نشود، به انحرافات زیادی کشیده میشود. آمار بالای فساد جنسی کشیشان ناشی از این تفکر غلط است. ضمن اینکه میل به داشتن فرزند، یک میل طبیعی است که با قانون منع ازدواج این میل نیز سرکوب میشود.]
نیچه از کوهستان به شهر میآید تا به مردم بگوید: «خدا مرده است» خدا یعنی ارزشهای کهنه. [توجه داشته باشیم که این گفته نیچه یک بیان الهیاتی است. کدام الهیات را نیچه نقد میکند و با ارزشهای آن مخالف است؟ الهیات مسیحی که در آن رشد و نمو کرده است.]
«دجال» یکی از آخرین کتابهای نیچه است. آثار شوریدگی و دیوانگی نبوغ در آن آشکار است. اساساً این از ویژگیهای سبک نیچه است که سخنان نغز خود را با شور و هیجان مینویسد و به همین دلیل عدهای از پژوهندگان آثار آخرین او را که سرشار از داوریهای شاعرانه است، بیشتر میپسندند. کانون کتاب «دجال» حمله به مسیحیت است. دجال موجودی شر است که آمدنش قبل از ظهور حضرت عیسی پیشگویی شده است: «ای بچهها، این ساعت آخر است و چنانکه شنیدهاید که دجال میآید، الحال هم دجالان بسیار ظاهر شدهاند و از این میدانیم که ساعت آخر است» (رساله اول یوحنا 2: 18). و یا در عبارتی دیگر آمده است: «هر روحی که عیسی مسیح مجسم شده را انکار کند، از خدا نیست و این است روح دجال که شنیدهاید که او میآید و الان هم در جهان است» (رساله اول یوحنا 4: 3).
تصویری که نیچه از مسیح به دست میدهد، کاملاً با تصویری که انجیلها از این پیامبر ارائه میدهند، تفاوت دارد. نیچه میگوید عیسی مسیح به سبب جرم خویش – طغیان بر ضد یهودیت حاکم- بالای صلیب رفته است، نه برای بخشش گناهان ما. [مسیحیان دلیل محکمی از عقل و کتاب مقدس بر ادعای فوق -به صلیب کشیده شدن مسیح به خاطر گناهان ما- ندارند.]
نقل قولهایی از اصل کتاب دجال: «نباید مسیحیت را بزک کرد و آراست. مسیحیت علیه نوع عالیتر انسان تا سر حد مرگ جنگیده است، همه غریزههای بنیادین این نوع انسان را مطرود ساخته و از چکیده آنها بدی و فقط بدی را نگاه داشته است بشر نیرومند را نمونه نکوهیده و مطرود انسان شناخته. مسیحیت از هر چیز ضعیف، پست و بدسرشت جانبداری کرده است، ضدیت با غریزههای نگارهدارنده زندگانی نیرومند را کمال مطلوب خویش ساخته: با تعلیم انسان به این که ارزشهای عالی معنوی را چیزی گناهآلود، گمراهکننده و وسوسه آمیز احساس کند، خرد حتی خرد سرشتهایی را که از دیدگاه معنوی نیرومندند، تباه کرده است. رقتانگیزترین نمونه، تباه کردن پاسکال است که معتقد بود خردش به واسطه گناه نخستین تباه شده در حالیکه خرد او فقط از مسیحیت وی تباه گشته بود.»
«مسیحیت را دین شفقت مینامند. ترحم متضاد هیجان نیروبخشی است که بر نیروی احساس زندگانی میفزایند. انسان زمانی که رحم میآورد، قدرت خویش را از دست میدهد... رحم آنچه را که مستعد ویرانی است حفظ میکند... ترحم یک نیستگرایی عملی است. بازهم بگویم این غریزه همه گیر و افسرنده آن غریزههایی را که مستعد نگاهداری و بالا بردن ارزش زندگانیاند، بیاثر میسازد ... هیچ چیز در تجدد ناسالم ما ناسالمتر از رحم مسیحی نیست. اینجا جراح بودن، سخت دل بودن، چاقو را خوب به کار بردن کار ماست. این نوع انساندوستی ویژه ماست. ما فیلسوفان بر آن هستیم.» [در اینجا نیچه مخالف محبت مطلق است، محبتی که میگوید حتی به دشمنان خود نیز محبت کن و اگر کسی به گونه راست تو سیلی زد، گونه چپ خود را نیز جلو بیاور. اگر کسی به زور عبای شما را خواست، قبای خود را نیز به او بده. محبت مطلقی که مخالف مجازات و قصاص مجرمان است و ...].
ایدهآلیست همچون کشیش تمام مفاهیم بزرگ را در دست دارد (- ونه صرفاًدر دستش!) او با تحقیر خیرخواهانه بر ضد «ادراک»، «حواس»، «افتخارات»، «تجمل»، «علم» با مفاهیم بازی میکند، آنها را همچون نیروهای زیانبخش و گمراهکننده که روح بر فرازشان در یک بینیازی مطلق به پرواز در میآید، در زیر پای خویش میبیند». [در فرازهای فوق، نیچه به تضادهای دین مسیحیت با علم انتقاد میکند. بزرگان کلیسا با عباراتی نظیر «کلیسا را چه به آکادمی» به مخالفت با علم روز میپرداختند و حتی افرادی نظیر گالیله را محکوم به اعدام کردند چراکه برخلاف کلیسا قائل به چرخش زمین به دور خورشید بود. دانشمندان مسیحی وقتی در برابر برخی عقاید عقل ستیز مسیحی جوابی نداشتند، ادعا کردن که ابتدا باید ایمان آورد و بعد فکر کرد و حتی ایمانی که از سر عقل باشد را کم ارزش قلمداد کردند...]
«در مسیحیت، اخلاق و دین در هیچ نقطه با واقعیت تماس نمییابند. در مسیحیت چیزی جز علتهای تصوری (خدا، جان، خود، روح، اراده آزاد یا اراده مجبور) و هیچ چیز جز معلولهای تصوری (گناه، بازخرید گناه، بخشایش، کیفر، بخشش گناهان) وجود ندارد ... قوم مغرور به خدایی نیاز دارد تا در راه او قربانی کند ... امروزه چگونه آدمی میتواند هنوز این سادگی حکمای الهی را تمکین کند و در اعلام این نکته به آنها بپیوندد که دگرگونی مفهوم خدا «از خدای اسرائیل» یعنی خدای محلی به خدای مسیحی یا تجسم هر چیز خوب، پیشرفتی بوده است؟... وقتی ضرورتهای زندگانی بالاگرای، همه چیزهای نیرومند، دلیر، حاکمانه و مغرور از مفهوم خدا حذف شود؛ هنگامی که خدا قدم به قدم به نماد تکیه گاه خستگان و فرسودگان تنزل یابد و یا قایق نجاتی برای تمام غرقشدگان، زمانی که او به تمام معنا به صورت خدای بینوایان و خدای گناهکاران و خدای بیماران در میآید و «رهایی بخش» و به اصطلاح «بازخرنده گناهان» در مقام محمول چنان الوهیتی باقی میماند؛ چنین دگرگونی گویای چیست؟ استحاله خدا بدینسان؟» [در این بخش نیچه به آموزه «نجات» در مسیحیت انتقاد میکند. بر اساس این آموزه، خداوند برای نجات انسان از ذات گناهآلودش، عیسی مسیح پسر خود را فرستاد و او را بر روی صلیب، قربانی گناهان بشر کرد. خداوند نمیخواست رایگان بندگانش را ببخشاید و عیسی هزینه آن را داد.]
در مسیحیت بهداشت به عنوان امور شهوانی مردود است؛ کلیسا حتی با پاکیزگی مخالفت میورزد (نخستین کار مسیحیان پس از بیرون کردن اعراب مغربی از اسپانیا، بستن گرمابههای عمومی بود، فقط شهر قرطبه 270 باب از این گرمابهها را دارا بود.) احساس بیرحمی نسبت به خویش و دیگران کینه به آنهایی که جز این میاندیشند و میل به آزار و تعقیب دیگران این نیز مسیحیت است ... نفرت از اندیشه، غرور، دلیری، از آزادی و آزادگی در فکر، کیفیتی مسیحی است.» [در این بخش نیچه، به دادگاههای تفتیش عقاید در مسیحت اشاره میکند که چگونه کلیسا، هر که کوچکترین انحرافی از قرائت رسمی کلیسا داشت، با وسایل مختلف شکنجه میکرد و آنها را به قتل میرساند.]
فضیلتهای سه گانه مسیحی، ایمان، امید و عشق است. من اینها را حقه بازیهای سه گانه مسیحی مینامم. [تاریخ مسیحیت پر است از ظلم و ستم و قتل و کشتار مخالفین کلیسا ولی جالب است که شعار محبت و عشق آنها گوش فلک را کر کرده است]
«مسیحیت برای چیرگی بر وحشیها، نیازمند مفاهیم و ارزشهای وحشیانه بود: قربانی کردن فرزند نخست، آشامیدن خون در «تناول القربان»؛ خوار شمردن هوش و فرهنگ و شکنجه کردن در تمام صور خود؛ چه بدنی و چه روحی، دبدبه و شکوهمند کردن نیایشهای عمومی.» [در اینجا نیچه به آیین عشای ربانی در مسیحیت انتقاد میکند که مسیحیان معتقدند در عشای ربانی، شراب و نان سمبل خون و گوشت عیسی مسیح است و با تناول آن در خون و گوشت مسیح شریک میشوند.]
در بخش دیگری نیچه ضمن انتقاد از عملکرد علمای یهود و نصاری، اشاره به کشف کتاب مقدس میکند تا اعمال ناپسند آنها را در آن توجیه کنند: «به عبارت ساده، جعل عظیم ادبی ضرور میافتد و «کتابی مقدس» کشف میگردد.»
«سرپیچی از خدا یعنی از کشیشع از قانون اینک نام گناه مییابد ... کشیش خود «گناهان را باز میخرد» برترین قانون این است: «خدا توبهکار را میبخشد» به زبان ساده آن را که به روحانی تمکین کند.» [نتیچه در اینجا از جریان «غفراننامه فروشی» کلیسا شکایت دارد که افراد گناهکار میبایست نزد کشیش رفته و به گناهان خود اعتراف کنند و مبلغی را بابت بخشیده شدن گناهانشان به کشیش بپردازند.]
زندگانی این بازخرنده گناه فقط همین کار بود – مرگش نیز جز این نبود ... او دیگر نیازی به دستور یا شعیرهای برای ارتباط با خدا نداشت- حتی نیازی به نیایش نداشت. او حساب خود را با تمام آیین یهودی توبه و آشتی صافی کرده است؛ و میداند که به وسیله تجربه زندگانی است که آدمی «الوهیت»، «عنایت خدا» و «انجیلی بودن» را احساس میکند و همیشه خود را «فرزند خدا» میشناسد. [کانون انتقاد این بخش الوهیت عیسی و نسخ شریعت موسی است]."
«در اینجا نمیتوانم آه برنیاورم ... من از دیوانهخانه هزار ساله جهان، هر چند نامش «مسیحیت» و «ایمان مسیحی» و «کلیسای مسیحی» است با احتیاطی آمیخته به افسردگی عبور میکنم ... مسیحی بودن در این روزها ناشایسته است و این جاست که نفرت من آغاز میشود ... وقتی کشیش کلمه حقیقت را پی در پی به کار میبرد، دیگر توان تحملش را نداریم.»
واژه مسیحیت یک سوء تفاهم است. در حقیقت یک مسیحی وجود داشت، و او هم بر صلیب جان سپرد. از آن به بعد آنچه «بشارت دهنده» نامیده میشد، به متضاد آن که با این نام زیسته بود، یعنی به «آورنده اخبار ناخوش» بدل میگردد. مطالب فوق، بخشهایی از 40 فصل اول کتاب «دجال» نیچه بود. کسی که با مسیحیت آشنایی دارد، به نیچه حق میدهد که چنین راجع به مسیحیت انتقاد کند. او که کشیشزاده است و درس الهیات مسیحی را خوانده است، میفهمد که عقاید مسیحی مانند گناه نخستین، آموزه نجات، تثلیث و ... با عقل سلیم سازگاری ندارد. تاریخ مسیحیت را که میخواند، میبیند که چگونه عدهای به اسم عیسی مسیح دست به جنایت و کشتار و کشورگشایی زدهاند و کوچکترین مخالفان خود را با بدترین شکنجهها از بین بردهاند. این چنین است که او اعلام میدارد دیگر نمیتوانم مسیحیت را تحمل کنم و تنها یک نفر مسیحی واقعی بود و آن هم خود عیسی مسیح.
هزاران سؤال
93717